گذر موقت

گذر موقت

فعلا گذر هممون موقتیه، تا بعد ببنیم خدا چه میخواد!
گذر موقت

گذر موقت

فعلا گذر هممون موقتیه، تا بعد ببنیم خدا چه میخواد!

سایه

میگن (و میگم) گذشته رو باید رها کرد...

میگم باید بعضی ورق های دفتر زندگی رو کند و پاره کرد و دور انداخت....

میگم بعضی از قطعه های گذشته رو باید دفن کرد...

ولی...

ولی چرا باید اینکار رو کرد؟ مگر نه اینکه ما بار ها و بار ها، با مرور خاطرات، خودمون رو زنده نگه میداریم؟ مگر نه اینکه با مرور خاطرات، حالمون رو بهتر میکنیم؟ (حتی با خاطرات تلخ) مگر نه اینکه عمر خودمونه و قطعا زمانی که گذشته ارزشمند بوده؟ مگر نه اینکه فقط یکبار زندگی میکنیم؟ 


راستش، من هیچوقت نتونستم اون چند ورق دفتر زندگیم رو پاره کنم!

حتی با اینکه یک دفتر جدید توی زندگیم باز کردم که قراره تمام صفحاتش رو پر کنم از خاطرات خوب و جدید،

حتی با اینکه یک زندگی جدید شروع کردم با کلی انگیزه برای ادامه دادن...

حتی با اینکه پدر شدم و عاشق خانوادم هستم... (که البته فهم من از عشق هیچ وقت اونجوری که همه میگن نبوده)

حتی با اینکه مرد یک زندگیم...

ولی قرار نیست خاطراتی که در گذشته لبخند به لبم میاورد رو پاک کنم!

به نظرتون نباید با خودم روراست باشم؟

نباید به خودم بگم که در گذشته هم با بعضی آدما، حالم خیلی خوب بوده؟

به خودم دورغ بگم که با بعضیا نمیخندیدم؟

یعنی نگم که هنوز یک سری مکان ها، برام خوشآینده؟ چون با یکی که مدتی باهاش رابطه فوق العاده ای داشتم، میرفتم؟

یعنی نخندم وقتی به خاطرات خنده آورم با نویسنده چند ورق از دفتر گذشته فکر میکنم؟

یعنی  راستشو نگم که یک زمانی هم مثل الان خوشحال بودم؟ 


نه... من به خودم دروغ نمیگم، اگر میگم متنفرم، اگر میگم بدم میاد، اگر میگم هیچی یادم نیست، اگر میگم شما؟ اگر میگم خاطرات تلخ، دارم خودمو گول میزنم

راستشو بخواید، الان که بهش فکر میکنم، میبینم یادآوری بعضی از خاطرات گذشته با بعضی آدمها، لبخند به لبم میاره... 

و حتی، دلم میخواد یه بار دیگه ببینمشون.. دوست دارم یکبار دیگه قدم بزنیم، حرف بزنیم... 

بالاخره، یک سری ورق از این دفتر گذشته، توسط من پر شده... 

واقعیت اینه که بعضی از خاطراتم، منحصر به فرد شدند... و اضافه شدند به خاطرات فوق العاده گذشته من...


این وبلاگ، اول با انگیزه "همینجوری" شروع شده بود... بعد تبدیل شد به "خاطرات و دست نوشته ها" ، بعد شد جایی برای دوستان و ارتباطات مجازی و  بعد هم تبدیل شده بود به جایی که مطالبم جهت دار شده بود برای یک نفر، چون یک نفر اونها رو میخوند، البته هنوز هم توی نوشته های من، سایه همون نفر وجود داره... (یا بهتر بگم، وجود داشت)

که با توجه به اینکه اون یک نفر، دیگه اینجارو نمیخونه، احتمالا مجدد تبدیل میشه به "خاطرات و دست نوشته ها"


البته اگر جای جدیدی که برای نوشتن پیدا کردم رو خیلی مناسب تر و راحتتر ببینم، دیگه اینجا نمینویسم،

احساس میکنم بزودی بلاگ اسکای هم میشه جزو خاطرات... راستش بوی تعطیلی بلاگ اسکای هم به مشامم میخوره...

ولی من باید یک جا بنویسم، پس بهتره تا قبل از اینکه اینجا هم تعطیل بشه، خودمو و بار و بندیل و نوشته هام رو ببرم یه جای دیگه، زمان مهاجرت فرا رسیده...


---

پ ن1: من یک مشکلی دارم که احتمالا باید یه دوره طولانی مدت برم پیش روانشناس

پ ن2: سایه رو نمیگم کیه، چون خودش باهوش تر از اینحرفاست... ولی خوب با توجه به اینکه اون دیگه اینجارو نمیخونه... سایه همان صاحب دستان زمستانیه...

پ ن3: خواب دیدم داری مهاجرت میکنی...

پ ن4: دلم هوس کرده بشینیم تو یه کافه یه پاستا پنه سفارش بدیم و ساعت ها حرف بزنیم...

عقرب

و باز هم پاییز...

و باز هم آبان...

و باز هم بوسه های بدون دلیل برگ ها بر پهنای زمین...

باز هم لمس انگشتان باران بر تن زمین...

باز هم نوازش نسیم بر صورت زمین...

باز هم عشق بازی سرما در وجود زمین...

باز هم هزاران عاشق و یک معشوق، فقط زمین...



امشب یه خوابی دیدم و وقتی بیدار شدم، صدای اذان بود... (مینویسم که فقط بمونه... نه اینکه خونده بشه)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تقاطع آبان و نوامبر

و امروز نیمه پاییز است... 

نیمه مهر و آذر...

نیمه آبان...

شاید هیجان پاییز در آذر باشد ...  ولی آذر بوی زمستان میدهد و نه بوی پاییز... 

بوی پاییز از آبان بلند میشود... 

و این آبان است که ندای پاییز سر میدهد... 

پاییز همیشه سرد... 

پاییز همیشه پر از آنفلانزا و سرماخوردگی و فین فین...

خوبید؟

عشق

من دوستای زیادی نداشتم و ندارم و نخواهم داشت، البته دوست به معنای اینکه گاهی همو یاد میکنیم و فوقش یه استکان چای با هم،

شاید به تعداد انگشتان دست...

از اول ابتدایی، هنوز با یکی رفیقم، رفاقتی بدووون عمق... 

دوران دبیرستان و دانشگاه هم 5، 6 نفری رو به دایره دوستایی که نصف شب هم زنگ بزنی بهشون، جوابتو میدن، اضافه شد...

دوران کار که از همون اوایل دانشگاه شروع شد، باعث شد 7، 8 نفری به دایره دوستام اضافه بشن،

البته روزگار، بعضی از این رفاقت هارو نا تمام گذاشت... و چه حیف شد که نا تمام موند...

هر چی که سن بالاتر میره، آدم هایی که در چهارچوب دوستی قرار میگیرن، کمتر میشن... دیگه تقریبا همه دایره رفاقتشون کامل شده و به این راحتی کسی رو راه نمیدن... 


من تو زندگیم خیلی احساسی به کسی نداشتم... البته احساس تنفر تا دلتون بخواد بود، ولی احساس علاقه... نه... حتی حسی که همه به پدر و مادراشون داشتن، من نداشتم...

خیلی ورود به احساسم سخت بود و هرکسی نمیتونست وارد بشه... 

تا اینکه همین چند وقت پیش... یکی وارد شد... وارد کلبه عشق من... وارد دنیای تنهایی من... 

یکی که بر حلاف یک عمر، برای اولین بار من بهش حس داشتم... من در نبودش، گم میشدم و در بودنش پیدا... یکی که توی این دنیا تنها بود... ولی الان دیگه نه... الان، ما همدیگرو داریم... راستشو بخواید من هیچ وقت عشق رو اونجوری که بقیه میگن تجربه نکردم... ولی این حس دلتنگی و عدم تحمل دوری و نیاز داشتن به یه عکس که وقتی دوری، بهش نگاه کنی رو تازه الان دارم حس میکنم، اینکه فیلتر نگاهم شده، فیلتر شنیدم شده... هر چیزی که میخوام ببینم و هر چیزی که میخوام بشنوم... اول از شیشه عشق میگذره و رنگ و صدای اونو میگیره... و چقدر اینجوری دنیا قشنگتر شده...

گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن

بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست


و شاید خداحافظ


.