گذر موقت

گذر موقت

فعلا گذر هممون موقتیه، تا بعد ببنیم خدا چه میخواد!
گذر موقت

گذر موقت

فعلا گذر هممون موقتیه، تا بعد ببنیم خدا چه میخواد!

نفرین

امان از خورشید... که دست روزگار، وظیفه سنگین تولد و مرگ را بر روی دوش هایش قرار داده است...


خورشید را جَبری سخت و نفس گیر به دامَش انداخته... و مسئول تولد و مرگ ساخته... مسئولیتی شاید سخت... 


میدانی علت چرخش زمین به دور خورشید چیست؟ جاذبه؟ گرانش؟ گریز از مرکز؟ نه... علت این است که خورشید، به وسیله ای برای گرفتن جان، نیاز دارد...


زمین می چرخد به دور خورشید...

در زمین... طلوع میکند خورشید... تاریکی کنار میرود... نه......... تاریکی میمیرد... و این اولین مرگ است... و حالا، خورشید دیگر دستش آلوده شده است... 

در زمین متولد میشوند سایه ها... رشد می کنند، قد میشکند... به تکاپور میافتند... میلیون ها سایه... میلیارد ها سایه از کنار هم عبور می کنند... همدیگر را در آغوش می گیریند... پشت یکدیگر پنهان میشوند... زمان از دستشان در میرود...


و خورشید لبخند تلخی بر لبش پدیدار میشود... چیزی میداند که سایه ها نمیدانند... 


زمان غروب فرا میرسد... خورشید آرام آرام نورش را کم میکند... سایه ها... سایه ها... سایه هااااا... 

خورشید، آرام آرام جان سایه ها  را میگیرد... میلیارد ها سایه... عمرشان به پایان میرسد... و خورشید پشت اقیانوس، پنهان میشود و اشک میریزد... 


اما نه... همه ی سایه ها از بین نرفته اند...

بعضی پناه به ماه آوردند... غافل از اینکه ماه هم فرستاده خورشید است... و به زودی عمر آنها هم پایان می یابد... 

بعضی ها عمر خود را فقط به اندازه طول عمر شمع بیشتر کردند... و به همراه خود، شمع را هم بی جان می کنند...

بعضی در گوشه ای که کورسوی چراغی آشکار بود، پنهان شدند... اینها میترسند... از پرواز می ترسند که خود را به دست نوری بی روح سپرده اند... اینها دیگر بَرده نور بی روح خواهند شد... 


حالا میشود درک کرد که چرا سایه ها، بلندترین روز سال را ندانسته جشن میگیرند... 

و بلندترین شب سال را سیاه می دانند و نفرین می کنند... چون یک دقیقه از عمرشان را خورشید کوتاه تر می کند... 


خورشید میلیون ها سال شاهد مرگ سایه ها بوده است... شاهد مرگ جانداران... گیاهان... سنگ ها... دریاها... کوهها... درختان... انسان ها... نه فقط شاهد... که چرخ روزگار عمر اینها را به دست خورشید سپرده است... شاید میلیون ها سال قبل، فردی بر روی زمین... از درد مرگ سایه ها... مُرد... و خورشید هم دید... ولی سکوت کرد...


خورشید... چیزی را نمیداند... که ستاره ای میداند...  که خورشید هم وسیله ایست که ستاره ای برای اهداف خود از آن استفاده می کند و به همین دلیل به دور آن ستاره می چرخد...  و آن ستاره، روزی... شاهد مرگ خورشید خواهد بود... با لبخندی تلخ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد