گذر موقت

گذر موقت

فعلا گذر هممون موقتیه، تا بعد ببنیم خدا چه میخواد!
گذر موقت

گذر موقت

فعلا گذر هممون موقتیه، تا بعد ببنیم خدا چه میخواد!

حال نه چندان خوب

گاهی فکر میکنم همه دنیا برای من خلق شده... همه فقط یه موجودی هستند که نقش شون از قبل نوشته شده و دارن طبق همون پیش میرن و این فقط منم که میتونم تصمیم بگیرم که چی کار کنم!

و جالب اینکه اگر این درست باشه، یعنی برای همه ما همینه،

یعنی با توجه به اینکه طرز تفکر و بینش ذاتی هر آدمی، کاملا متفاوت از آدم های دیگست، پس میشه گفت، همه در مقابل یک فرد، عملا یک ربات هستند و انگار دارن مسیر از قبل نوشته شده رو طی میکنن... 

این یعنی، رودخانه زندگی من، فقط توسط من هدایت میشه و سنگ ها و درخت ها و هزاران مانع دیگه، نمیتونن تغییری توش بدن... ولی یه اتفاق بدی که میافته اینه که، گاهی خودم دارم با دستای خودم، این رودخونه رو به سمت چاهی عمیق هدایت میکنم... چاهی که وقتی بهش میرسم، شروع میکنه به پر شدن و دیگه تا مدت ها، هیچ حرکت رو به جلویی ندارم و زمان... میگذرد... تا مدت ها طول میکشه تا این چاه پر بشه تا بتونم دوباره مسیر رودخونه رو عوض کنم... انتخاب اون چاه... اشتباه من بود... انتخاب هر چاهی، اشتباه صاحب رودخونست...


حالم بده... 


و میدونم تو انقدر مغروری که همیشه فکر میکردی فقط حال خودت بده...  اینکه همیشه فکر میکردی مقصر همه چی منم... 

اینکه روزگاری بود که میشد یه قهوه خورد... بدون دغدغه... با یکی دوتا دوستی که میشد ساعت ها در مورد موضوعات مختلف حرف زد... 


زمان... میگذرد... تعارف کنیم، دیگه هیچ چیزی به عقب بر نمیگرده... 

اینکه..................................... ولش کن... 

یه مدت روی این قضیه کار کردم که خودم باشم و با هرچی که میخوام دوری کنم روبرو شم* ،  بد نبود، ولی کافی نبود... 

یه چیزی که خیلی دوست دارم و خیلیا میگن نکن... و اشتباه میکنن، چون اونا نمیتونن برای من تصمیم بگیرن اینه که من دوست دارم همیشه سنگ صبور باشم... ذاتم، گوش کردنه... ذاتم، شنیدن درد و دل آدماست... اینکه دیگران اشتباه برداشت میکنن واقعا ارتباطی به من نداره... من نباید خودمو به خاطر دیگران... به خاطر حرف های اطرافیان... در زندان سنگ صبور نبودن زندانی کنم... 

من عاشق شنیدنم... شنیدن بدون هیچ قضاوتی... من همیشه شنونده خوبی بودم و هستم و خواهم بود... فقط یه مشکلی دارم... خودم نمیتونم با خودم حرف بزنم... و این بده...


-----


* اگزیستانسیال، یه حرفی میزنه که خیلی جالبه... میگه اگه فکر میکنید با مشغول کردن خودتون... با پرت کردن حواستون، مشکل بر طرف میشه، کاملا در اشتباهید... اتفاقا باید با موضوع روبرو بشید... مثال جالبی هم میزنه... میگه فرض کنید فردی از یک گربه پشت پرده ترس داره... بعد همه سعی میکنن حواس طرف رو از اون گربه ای که الان پشت پردست پرت کنن... حتی اگه دم گربه بیاد بیرون، میرن پرده رو میکشن روی دم گربه و پنهانش میکنن تا این فرد نبینه... ولی اگزیستانسیال میگه، برو پرده رو بکش کنار و اتفاقا بذار ببینه... علتش رو هم به این صورت بیان میکنه که ترس های ناخودآگاه به مراتب بد تر و خطرناک تر از ترس های خودآگاهه...

پیشنهاد میکنم پادکست رواق رو گوش بدید... 


-----

پ ن: انگیزمو دارم برای نوشتن از دست میدم... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد