گذر موقت

گذر موقت

فعلا گذر هممون موقتیه، تا بعد ببنیم خدا چه میخواد!
گذر موقت

گذر موقت

فعلا گذر هممون موقتیه، تا بعد ببنیم خدا چه میخواد!

عشق و دیوانگی

آدمو مجبور میکنین از این داستان ها بزاره... :




در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.


ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.


همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.


دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.


لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد،

خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد،

اصالت در میان ابرها مخفی شد،

هوس به مرکز زمین رفت،

دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت،

طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد


و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید، البته جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است،


در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید

عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد


دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق ناامید شده بود


حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.


دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید، عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش، صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد... آری، شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند... او کور شده بود!


دیوانگی گفت: "من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟"


عشق پاسخ داد: "تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی."


و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست!


و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند...


!

رابطه آلودگی با دوست دختر

روزگار مارو میبینی...


آپ کردنمون هم دردسر شده... فکر کنم از اثرات آلودگی هوا باشه...


راستی، امروز یاد "یک دانشجو" افتادم :


یه دوست دختر هم نداریم که وقتی عصبانی شدیم، سرش داد بزنیم یه کم حالمون جا بیاد... 



از فرصت ها استفاده کنید ! ...

درس عبرت بگیرید !



مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد


وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : "آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟"


مرد پاسخ داد : "بله قربان من دیدم


سپس دزد، اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و اورا در جا کشت...


او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟


مرد پاسخ داد : "نه قربان. من ندیدم اما همسرم دید..."


یادتون باشه که فرصت ها زود میگذرن... پس از دستشون ندید...

خلاصه ۱ - (... ساله بودم که ...)

اینم یه خلاصه از زندگی من به روایت "... ساله بودم که ... "


یه خلاصه از اتفاقات و خاطرات، از سالهای زندگیم...


البته فقط یه قسمتیشه... خیلی بیشتر از این حرفا بود 


3 ساله بودم که فهمیدم هستم...


4 ساله بودم که فهمیدم دنیایی هم هست...


5 ساله بودم که فهمیدم پسرم!


7 ساله بودم که پسر بودن رو یه قدرت دونستم!

9 ساله بودم که فهمیدم پسر یعنی چی؟!

12 ساله بودم که معنی پسر بودن رو تجربه کردم!

13 ساله بودم که فهمیدم دختر یعنی چی!

14 ساله بودم که فهمیدم تنهایی یعنی چی!

14 ساله بودم که تنهایی بهترین رفیقم بود!

15 ساله بودم که فهمیدم پسر ها چه قابلیت هایی دارن!

16 ساله بودم که فهمیدم بی معرفت، کم نیست...

17 ساله بودم که فهمیدن دنیا خیلی کثیف تر از این حرفاست...

18 ساله بودم که فهمیدم چقدر احتیاج به یه دوست دارم!

19 ساله بودم که، با یه نگاه از این رو به اون رو شدم...

19 ساله بودم که لذت زندگی رو تجربه کردم...

19 ساله بودم که احساس کردم همه چی داره رو براه میشه...

19 ساله بودم که اعتماد کردن رو واسه اولین بار تجربه کردم...

20 ساله بودم که، احساس میکردم خیلی خوشبختم...

20 ساله بودم که احساس میکردم دیگه هیچی از دنیا نمیخوام

20 ساله بودم که دلم میخواست اصلا خونه نرم...

20 ساله بودم که فقط یه نفر واسم مهم بود...

20 ساله بودم که بهترین روز های زندگیمو گذرونم...



21 ساله بودم که فهمیدم بهترین رفیقات، یه روزی بدترین دشمنانت میشن...

21 ساله بودم که فهمیدم، خیانت از همه چی بدتره...

21 ساله بودم که، بهترین رفیقم، همه ی خوشیهامو ازم گرفت...

21 ساله بودم که فهمیدم دیگه به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد...

21 ساله بودم که بدترین روز های زندگیم رو تجربه کردم...

21 ساله بودم که چیزای زیادی رو از دست دادم...

21 ساله بودم که فهمیدم که فقط دل خودم واسه خودم میسوزه!

21 ساله بودم که فهمیدم اگه دنیای مجازی نبود، آدم باید چیکار میکرد...

21 ساله بودم که فهمیدم فقط خودمو عشقه...

21 ساله بودم که فهمیدم تنهاییو عشقه...

و الان میدونم که باید حواسمو جمع کنم...

و الان میدونم که آدما، عجب موجودات جالبین...


و الان میدونم که همه چی میگذره...


و الان میدونم که بیخیالی طی کن...


و الان میدونم که خدا خیلی بزرگه...

و الان میدونم که فقط خدا رو عشقه

و الان میدونم که چه دوستای خوبی تو این وبلاگ پیدا کردم

و ...

خودم (2)

کار ، درس ، دانشگاه ، خواب ، ترافیک ، مترو ، BRT ، اینترنت ، ...


کل هفتم پر شد دیگه... اصلا کل سالم پر شد...


پس کِی به خودم برسم... بعد میای میگی چرا قیافت اینجوریه؟! چرا کِسلی؟! چرا نمیخندی؟! چرا دپی؟!


تازه هوا هم که آلودست...


بارون هم نمیاد یه کم حال کنیم...


دیگه چیزی واسه دلخوشی نموند که! 


فکر کنم باید یه مسافرت برم... بدجوری لازمه... (البته با یه تفریح کوچیک هم راضی میشیما...) حالا میل ِ خوته ...