گذر موقت

گذر موقت

فعلا گذر هممون موقتیه، تا بعد ببنیم خدا چه میخواد!
گذر موقت

گذر موقت

فعلا گذر هممون موقتیه، تا بعد ببنیم خدا چه میخواد!

خیار

به پایان آمد این آبان، 1400 همچنان باقیست...


آبان تمام رفت و آذر شروع...

پاییز تمام رفت و زمستان شروع...

عمر تمام رفت و حسرت شروع...

آفتاب تمام رفت و ابر شروع...

پلیور تمام رفت و کاپشن شروع...

اراجیف تمام رفت و سکوت شروع...


بهله... 


--


نمک بیاورید عنوان بی نمک است... 


روزگارتان پر خوشی

دایره

آدما از یادم نمیرن...

چه اونا که بودن و رفتن...

چه اونا که اومدن و هستن...

چه اونا که نبودن و نخواهند بود...

چه اونا که هنوز نیومدن ولی یه روزی خواهند آمد...


ذهن همه خاطرات رو نگه میداره...


دم ذهن گرم... دم خیلی خاطرات گرم... 


با اینکه الان دیگه همه چی فرق کرده و آدم های اطرفام به کلی عوض شدن... با اینکه افرادی به زندگیم اضافه شدن و هیچ وقت حذف نخواهند شد... با اینکه حالم با آدمای دور و برم عالیه...


ولی بازم دلم برای گذشته هایی که گذشت، تنگ میشه...


تجدید خاطره رو خیلی دوست دارم... اتفاقا از هفته پیش شروع کردم به زنگ زدن و دیدن کسانی که خاطرات خوبی باهاشون داشتم...


تعریف کردن از داستان های گذشته ... خیلی حس عجیب و غریبی بود... چقدر داستان برای شنیدن وجود داره... چقدر دوست داشتم همرو گوش کنم ولی زمان یاری نمیکرد... 

 از 15 سال پیش گفتیم و خندیدیم و گریه کردیم...

از 11 سال پیش... جای خالی بعضی آدما که دیگه روی زمین نیستن رو یادآور شدیم...

از 21 سال پیش فقط حسرت خوردیم و زل زدیم تو صورت های همدیگه و بهت زده خندیدیم...

از...

از...

از...

درسته یادآوری گذشته، اصولا حس خوبی بهم نمیده... اما یه چیز خوب داره، حالم خوب میشه وقتی میبینم هنوز رفقا و دوستای قدیمی هستن و دارن زندگی می کنن و پیشرفت کردن و بزرگ شدن و زندگی ساختن و ...


به سراغ آدم های دیگری هم خواهم رفت...

البته به سراغ دایره تنفرم هرگز نخواهم رفت...  

به سراغ بعضی ها هم نمیدونم میشه رفت یا نه... قطعا به اونها هم بستگی داره... 


راستش، چند روز پیش به دیدن یکی از دوستان 14 سااااااال پیش رفتم... شاید نباید میرفتم...

14 سال خیلیه... یه عمر گذشته... یک عمر... یک عمر... خیلی چیزا تغییر کرده... خیلی اتفاقات افتاده...


سراغ خیلیی ها خواهم رفت... حتی شما دوست عزیز... 

بیام سراغ شما ؟


.

the fifth of

Do You Remember ?

آبان

و این ماه من است

یک از همه ی 12 تا... ماه من است...

نیمه ی یک نیز از آن من است...

اما... خوشحالی به کنار...

زمان می گذرد...

نفس به نفس می گذرد...

با عشق می گذرد...

عمر ... می گذرد...

عمر ...

می گذرد...

رها

چند روز پیش که داشتم کنار اتوبان با ماشین بسیار مدل بالای خودم، قدم میزدم، دیدم یه چیزی از جلوی چشمام داره میاد پایین... 

میدونید چی بود...

 پاییز بود... 

شروع اتفاقی بزرگ... پرواز برگ ها بر فراز خیابان های شهر... رها شدن در میان شهر...

شهری که در شهریور است و پاییزش شروع شده است...

شهریوری پاییزی... پاییز شروع شد... 


جالبه که فصل ها یه مقدار جابجا شدن... بهار از اسفند شروع میشه، تابستون از خرداد شروع میشه، پاییز از شهریور شروع میشه، زمستان از آذر شروع میشه... چند سال دیگه، شهریور برف میاد... (یادتون باشه، من اولین کسی بودم که پیش بینی کردم توی شهریور برف میاد... )


پاییز یه اتفاق خوب توی طبیعته... البته با هوای نه چندان خوبش... 

پاییز برای من لذت بخشه... 

لذت بخشه وقتی می بینم درختا پوست میندازن... وقتی به آخر چرخه خودشون میرسن و آماده شروع دوباره میشن، چون لباس از تن، رها می کنند تا سرمای پاییز تن های برهنه اونها رو لمس کند و اجازه ورودِ زمستان به تن های برهنه رو با چشمانی خسته و خواب آلود میده...  و بعد از گذشت 6 ماه، تار و پود های اولین پوشش های درختان، نمایان میشه...


برهنه بودن طبیعت زیباست... برهنه بودن زیباست... جهان و هر آنچه در جهان است برهنه و عریان شروع شده است... و درگیر نزاع های پوششی و محرومیت های ساختگی نمی شوند...


اگر همه عریان بودند... دیگر نگاه کسی بر کسی سنگینی نمیکرد و چشم های گردان، لذتِ دیدنِ زیبایی ها را به هوس نمی فروختند... 


این جهان زیباست... درخت عریان... خاک عریان... پرنده عریان... اسب عریان... زن عریان، مرد عریان... همه زیبایند... همه از دیدن هم حظ می کنند و فتبارک ا... احسن الخالقین می گویند... اهل طبیعت که باشی... طبیعت گرا که باشی... متوجه خواهی شد که انسان زشترینِ زیباترین هاست... 


اسب عریان... گُل عریان... ماه عریان...  ساعت ها نگاه می طلبند... این دوست داشتنی ها، آنقدر زیبا خلق شده اند که نگاه کسی از آنها دور نمیشود... اینها، همگی دیدنی هستند... لذت بردنی هستند...

اسب را، گل را، ماهِ عشق را، که بپوشانی... پژمرده می شوند... از اینکه کسی آنها را نمیبیند... اینها خلق شده اند که دیده شوند... که حالمان با نگاه کردن به آنها خوب شود... 

هر چیز زیبایی در این جهان را باید ساعت ها نگاه کرد... درخت... دریا... کوه... ابر... زن... مرد... نوزاد... باید جزییات را برشمرد و با کشیدن انگشتان دست... بر روی هر آنچه زیباست...  غرق در لذت شد...

دلم میخواهد طبیعت گرا باشم تا که مسیر هرزِ نگاه ها را به شاهراه درست آن، یعنی نگاه به مخلوق زیبا، برسانم... 


دلم میخواهد همه بدانند که زیبایند و باید دیده شوند و باید ببیینند و باید لذت ببرند و باید دلیل حال خوب دیگران باشند...


دلم میخواهد رها باشم... آزاد... برهنه... بر روی پاییز قدم بزنم... و از دیدن این همه زیبایی در جهان... لذت ببرم...


سهراب... طبیعت گرا بود که چشمانش را دریغ نکرد از همه ی زیبایی ها... آنجا که گل شبدر را به خانه آورد... آنجا که کَرکَس را زیبا خطاب کرد... همانجا که چشمانش را به تغییر نگاه شست... اتفاق بزرگی رخ داد...باعث شد همه از بودنشان لذت ببرند...

چشم ها را باید شست... جور دیگر باید دید...


----------


پ ن 1:  الان به نظرتون با این مطلب، تونستم مخشو بزنم؟ 


پ ن 2: پا نشید لخت برید بیرون بعد بگید mst گفته ها... این کارا واسه شهر ایده آله... اینجا از این کارا کنید، خونتون پای خودتونه... ضمنا، حرف من سر زیبایی مخلوقات بود... نه شما ها که خودتونم روتون نمیشه تو حموم به خودتون نگاه کنید 


پ ن 3: بعدا نوشت 1 : (هنوز بعدا نشده، یه هفته دیگه نتیجه این مطلب رو همینجا میگم بهتون، ببینم شد یا نشد  )


خوش باشید...