گذر موقت

گذر موقت

فعلا گذر هممون موقتیه، تا بعد ببنیم خدا چه میخواد!
گذر موقت

گذر موقت

فعلا گذر هممون موقتیه، تا بعد ببنیم خدا چه میخواد!

نیو یادداشت

لزوما یادداشت جدید به معنای شروع نیست...

فقط اینکه دنیای ما گذر موقته و نمیشه بیخیال این گذر موقتا شد...

هستیم.. در سایه حرکت میکنیم... بی صدا... 


گفتم که بگم هستم... جاهای دیگری شاید... ولی وبلاگ ها... مرا ترد نخواهند کرد... دستم به ننوشتم نمیرود... باید بنویسم... 


باید این مغز فوران کننده خود را بر روی بلاگ هایی خالی کنم... اصن میشینم دستم ول نمیکنه... همینجوری تایپ میکنه میرههههه ها... 


ترمزش کووووووووو... ترمزش... بیااااا 


زندگی جاریست... اما جای دیگری

شاید... مطلب آخر....

هواللطیف...


اگر چیزی شروع میشود... پس باید روزی تمام شود...


اینجا هم تموم شد... 


گذر من از بلاگ اسکای گذشت... و به blog رسید... مدتی کوتاه هم در آنجا متوقف خواهم بود...  


فریناز... خوشا به حال تو که آرامش پنهانی داری... و هنوز... گاهی سر میزنم و آرام میشوم...  یادش بخیر.... رگبار آرامشت... قطرات بارانی که بر بلاگ دوستانت میبارید... با قلمت... و یادم نمیرود... خواهرم را... که در جستجویش بوده ام ... شروع مطلبم را دیدی... شروع تو را آغاز ِ پایان وبلاگم قرار دادم... 


و مریم زنگ آخر... زنگ آخر مدرسه ات... با کنکور به پایان رسید... آغاز زندگی جدید را توصیف کن برایمان...


pari دنیای این روز های من...  پایانت را دیدم... زندگیت بی پایان باشد...


کوووووچ میکنیم... کوچی باهال... 


یعنی عاشق نوشتن خودمم... یه جوری سنگین مینویسم که انگار یکی دیگست 

اصلا من از اون آدمام که خودم چند وقت یک بار میشم خوننده ی وبلاگ خودم... دیده شده گاهی هم کامنت گذاشتم 


میریم اونور... تنوع بشه... خوشم نیومد بر میگردم همینوررررررر


به کسی هم ربطی نداره... 


اصلا شاید اونور تند تند مطلب بنویسم... والاااا


آدرس وبلاگمو اگه یافتید که هیچی.. اگه نیافتید همین آدرس ولی آخرش blog.ir اگه بازم نیافتید... برایتان مغز آرزو میکنم... باشد که شفا بیابید...


بوووس بووووس 



======================


پ.ن : چقدر خوبه که آدم لنگ یکی دیگه نباشه... خودش باشه... محتاج کسی نباشه... موفقیتشو وابسته به کسی نبینه... چشمش به دست کسی نباشه... منت بقیرو نکشه... جرات داشته باشه... محترم باشه... قدر شناس باشه... بزرگ باشه... (قطعا منم اینجوری نیستم... ولی درستش اینه که باشم... درستش اینه که همه اینجوری باشیم)

خدا کمک میکنه هر کسی که قدمی براش بر داره... توکل کن...


===========

سخته...

چی بگم... از کجا بگم...


از خودم بگم که هنوز هم خودمو نشناختم... که هنوز نتونستم عوض بشم... که هنوز خودمو پشت مسخره بازی و شوخی فائم کردم...


یا از کسی بگم که برگشت گفت... کاش هیچ وقت اون روز منو نمیدید؟ که گفت کاش نمیشد! 


البته... حق داره... وقتی من نمیتونم بعضی چیزارو بفهمم... وقتی بعضی چیزا باید برام مهم باشه ولی نیست... وقتی خودخواهم... وقتی به فکر بقیه نیستم... چرا باید از شنیدن بعضی حرفا که باعث میشه خودمو بهتر بشناسم ناراحت شم؟


ولی من واقعا فک میکردم میشه همه چی خوب باشه... شاید ناراحت و عصبانی بوده اینجوری گفته مصی... تو که میشناسیش...


اوهوم... راست میگی.. منم بعضی وقتا یه حرفایی میزنم که خیلی بده...


- مصی... حقته... دنبال چی میگردی؟ همه چی داری... همه چی خوبه... چرا خراب میکنی پس؟ 


- من نمیخوام اینکارو کنم... دست خودم نیست...


- دست خودت نیست؟ پس دست کیه؟ جوک میگی؟ این مسخره بازیا چیه... یه کم جدی باش... یه کم جدی بگیر...


- نمیدونم... بلد نیستم... نمیخوام... نمیدونم باید چیکار کنم...


- مگه میشه ندونی؟ ذاتیه... همه میدونن... الکی خودتو متفاوت نشون نده... تو همه مثل بقیه ای... 


- مثل بقیه هستم... آره... ولی فرق میکنم یه کم... فرق میکنم که الان این حس ها رو دارم... پس چرا بقیه ندارن؟


- باز داری بزرگش میکنی... همه این حس هارو دارن... ولی همه دارن زندگی میکنن... تو نمیخوای زندگی کنی... تو دوست داری با اینکارا دیده بشی... میخوای مثلا نشون بدی که متفاوتی...


- نه باور کن... اینجوری نیست... نمیدونم... هیچی نمیدونم...


- آخه عجیب اینه که با کسایی که باهات مهربونن... باهات خوبن... نزدیکن بهت هم خوب رفتار نمیکنی... حتی شاید بد تر برخورد کنی... 


- نمیخوام اینجوری باشه... اینجوری نیست... شاید تو فکر میکنی اینجوریه...


- مصی بعضی وقتا خسته کننده میشی... بعضی وقتا شورشو در میاری... نمیفهمی چیکار داری میکنی... 




همه چه به طرز عجیبی مسخرست...



میترسم از اینکه من مشکل باشم... ونتونم حل کنم خودمو...

اینکه اگر من بشم مشکل... شاید همه ی اتفاقات قبل هم بیافته گردن من... ولی اینجوری نیست...

میترسم از اینکه برم تو فکر... هی گذشتمو بیارم جلو چشمام... و هی افسوس بخورم...



من آدم نا امیدی نیستم...

هستی

نیستم

هستی...

نیستم...


دیگه حس شوخی ندارم... خنده ی الکی هم همینطور...


فقط... زمان لازم دارم...


زمان...



خدایا ... کمک نمیکنی؟

MST

اول عذر میخوام اگه مطلبم جدیه... ولی قول میدم آخرش روحیتون شاد شه... کسی از این وبلاگ ناراحت بیرون نمیره...


----------


اگه یه موقع از برخورد بعضیا تعجب کردید... اول یه حساب کتاب کنید ببینید چقدر "خوبی" به طرف کردید... بعد یه علامت منفی (-) بزارید پشت حساب کتابتون... که همش بر عکس بشه و تبدیل شه به "بدی" . حالا اگه دوباره نگاه کنید... میبینید کاملا این "بدی" حقتون بوده... به ازای خوبی شما... بدی بهتون تحویل داده شده... که کاملا منتطیه... 


یکی از نکات جالب ما آدما (بهتر بگم، بعضی آدما!!!) اینه که بسته به جایگاه و موقعیت، خودشون رو گم کرده و فقط به فکر خودشون خواهند بود.. و چنان جدی میگرن... که قسمتی از خاطراتشون هم پاک میشه ... اینجور آدما که خوب زیادن...


حالا یه سری هم اینجوری نیستن... یعنی از افراد بالایی خوششون نمیاد... ولی به طرز عجیبی پر ادعا هستن... پس در نتیجه باز به خودشون فکر میکنن...


میشینی با خودت فکر میکنی که... ااا چه جالب... تو دلت واسه بقیه میسوزه... نشناخته به بقیه خوبی میکنی... پیش فرضت خوبیه...بیشتر به فکر بقیه ای...


بعد میدونید چی میشه... اگه تو تو یه جمعی باشی که افراد دسته ی اول و دوم توش باشن... یا تو یه جامعه ی اونچوری باشی... تو میشی مشکل... تو میشی خودخواه... تو میشی کسی که به خودش فکر میکنه... تویی که تا الان دلسوز بودی...


بعد فکر میکنی میبینی خوبی کردن و دلسوزی فقط واسه غریبه ها خوبه... چون دیگه حداقل طرز فکر طرف واست مهم نیست... و اصلا اونو نمیشناسی که بخواد حرفاش ناراحتت کنه... 


اینجور وقتا که تو میشی بده... باید برگردی به طرفت اینجوری بگی:

"تو خوبی... تو همه چی بلد... تو خفن... تو از همه بیشتر میفهمی... تو باهوش... تو فهمیده... تو باشعور... اصلا تو همه چی... تو برو با این همه بزرگیت زندگی کن... منم با خدای خودم زندگی میکنم..."


البته ما خودمون میدونیم که اینجور آدما چیز زیادی سرشون نمیشه... اصلا اوکی... همه چی سرشون میشه... همین که ادعا دارن... ثابت میکنه که چه آدمای نچسبین و بیخودین...


تصمیم گرفتن کم کنم... رابطمو... با اینجور آدمای جالب... قطع هم شد، شد... 

تصمیم گرفتم خوب بمونم... تصمیم گرفتم بد باشم با کسایی که خوبی سرشون نمیشه...

تصمیم گرفتم خودخواه باشم!!!! والا 


نیست آقا... نیست خانوم... آدم خوب نــــیست... منم خوب نیستم... من توهم دارم که خوبم... بعضی ها ادعا دارن که خوبن... چه فرقی میکنیم! 


پ.ن: منم آدم خودخواهیم دوستان... خوبی، فقط یه صفت ظاهریه واسه من... خیلی وقتا به همین نتیجه میرسم...


بعدا نوشت: من اعتراف میکنم با این حرفایی که زدم، رسما خودم جزو دو گروه اول و دومم... و اتفاقا اون آدما بهتر از منن... 


بعدا نوشت2: دیگه نمیدونم... حس مزخرف بودن دنیا... حس کم بودن طول عمر انسان... حس اینکه دیگه رفتن سن نمیشناسه... حس اینکه دیگه هیچی مهم نیست جز خدا... بعضی وقتا قشنگ کل ذهن آدمو میگیره... 


تـــمــام...


دوستای عزیز... برادرا و خواهرای گرامی... باز من یه حرف جدی زدن شما سگرمه هاتون پیچید تو هم؟ 


حرفی بود که باید میزدم... وبلاگ خودمــــــــــــــه... اصلا دوست دارم از این به بعد غم بینویسم 


نه خوب... من خیلی با "غم" رابطه ی خوبی ندارم... چند وقت پیش بدجوری با هم دعوامون شد  الان فقط یه کم روابطم با "جدی" خوبه... ولی رفیق من... هنوز شادی و خندست... 


بعععله خلاصه... 


احتمالا یادتونه اول متن گفتم تا آخرش بخونید روحیتون رو عوض میکنم؟ خالی بستم بابا... روجیه کجا بود... جو دادم که تا تهش بخونید 


خوش باشید...

خداحافظی

اصلا یه هو هوس کردم پشت سر هم مطلب بزارم... 


دیگه هوسه ... کاریشم نمیشه کرد... اگه بهش محل ندیم بعدا مصیبت میشه، البته اگه محل بدیم باز هم مصیبت میشه... مثل همین الان که من مجبورم مطلب بزارم... کلا این هوس مصیبته... ولی لامصب هوسه دیگه... برگ چغندر که نیست... 


قابل توجه دوستان گرامی که باید عرض کنم خدمتتون، من دیگه نمیخوام این وبلاگو ادامه بدم و میخوام تعطیلش کنم، راستش به این نتیجه رسیدم که دیگه وقت شما و خودم رو اینجوری تلف نکنم... خیلی ممنون از این همه مدت که با هم بودیم، روزا و شبا... گریه ها و خنده ها، دوستی ها و دشمنی ها، خون و خونریزی ها... عشق و محبت و علاقه شدید شما به من 


ولی خوب شاعر میگه "برام هیچ حسی، شبیه تو نیست..." این شد که یه پس گردنی به خودم زدم که من باشم دیگه از این اراجیف نگم... تعطیلی کجا بود بابا... 


اینجا که وبلاگ نیست که بخواد تعطیل بشه... اینجا محل گذره... همیشه بازه... مثل کاروانسرا میمونه 


کاروانسرا هم اسم خوبیه ها! به کاروانسرای MST خوش آمدید... 


حالا اشکاتونو پاک کنید... گریه نداره که... بزرگ شدیدا! خجالت بکشید! :دی


عنوان مطلب رو داشتی... اصلا یه فضای دراماتیک بر سایت چیره شد... همه جا رو سکوت فراگرفته بود که ناگهان خری گفت... 










بعدا نوشت: زنگ آخر، وبلاگت چی شد؟ کجا رفت؟ کجا پیدات کنیم؟ بگو چی شده! من طاقتشو دارم! الو... الوووووو ... کجا رفتی یه هو؟   حالا جدا چی شدی؟